نمی‌دونم چی می‌شه که یه وقتایی به خودت می‌آی و می‌بینی وجودت رو غصه گرفته. از اون وقتایی که به‌زورم شده نمی‌تونی یه لبخند تحویل کسی بدی. چی می‌شه واقعا؟

   پ.ن: کاش انقدر همه‌چی گرون نمی‌شد که می‌تونستم با آرامش هر وقت دلم خواست یه دسته‌ی کوچیک نرگس بگیرم بیارم خونه بذارم رو اوپن آشپزخونه. :-آه


   حس می‌کنم هنوز نمی‌فهمم نیاز آدم‌ها رو به‌تنهایی چون انگار هنوز خودم ازش فرار می‌کنم یه‌جورایی. بیشتر دلم می‌خواد باشه یکی پیشم تا این‌که بشینم و از بودن با خودم لذت ببرم. نمی‌دونم.

   هنوز ترجیح می‌دم تا جایی که می‌شه برم بیرون و صرفا بیرون از خونه وقت بگذرونم چون خونه اون‌قدر نگهم‌نمی‌داره. نمی‌گم هیچ اتفاق قابل‌توجهی نمی‌تونه بیفته توی خونه؛ کلی کتاب، کلی فیلم، کلی کارای دیگه هم می‌شه کرد ولی دلم می‌خواد بیرون وقت بگذرونم. نمی‌دونم چرا.

   هنوز مثل قبل جرئت حرف‌زدن ندارم. می‌ترسم از حرف‌زدن. حتا از گفتن چیزای احمقانه‌ای مثل این‌که می‌خوام فلان روز برم بیرون به مامانم طفره می‌رم تا حد امکان. طفره می‌رم چون از نه‌شنیدن وحشت دارم.

   انگار از تنهایی وحشت دارم، مثل حرف‌زدن و نه‌شنیدن. خنده‌داره، نه؟

   نمی‌دونم چی می‌شه گفت و چی کار باید بکنم. مثل وقتایی که می‌خوام با آدمی که جلوم نشسته حرف بزنم و کلمه‌ها مثل طوفان تو ذهنم می‌چرخن و تهش یه کلمه‌م هیچی نمی‌گم.


مثل وقتی که یه سیاهچاله، فضا-زمان رو خم کرده و یه چاه بی‌انتها توش درست می‌کنه، تنهایی داره همون‌طوری منو به قعر خودش می‌کشه. نزدیک‌ترین تصوری که به حسم دارم، این شکلی‌ه. چرا آدم انقدر تنهاس که با کسی‌م نمی‌تونه -یا حداقل سختش‌ه- حرف بزنه؟ با هم اما هر کس تنها.
ای کسانی که می‌گفتین شاید هنوز بهار نیومده خب!، کجایین؟! ???? بیاین! هوا که دیگه بهار نیست! اسماً هم که داره تموم می‌شه. خودتون بیاین جواب پس بدین.????????‍♀️ یا، اگه فکر کردین من دیگه غر نخواهم زد سخت در اشتباهید. ???? همین دیگه. تباه‌تر از این ای شمایی که می‌گفتی آپدیت کن؟????????‍♀️
چند ماه پیش توی دی دلم می‌خواست زودتر تموم بشه چون لابد از امتحانا و ژوژمانا و فشارشون خسته شده بودم. الانم دوباره از حجم کارای دانشگاه خسته‌م. ولی خب دارم فکر می‌کنم شاید اون موقع بهتر بود حداقل آدم دو نفر رو می‌دید دلش وا می‌شد. شایدم الام بد نباشه هنوز اون‌قدر هم. نمی‌دونم. نوشتنم نمی‌آد. بدبین‌م گویا. زندگی رو هم مثکه زیادی سخت می‌گیرم به خودم. و تصور هم می‌کنم خودم رو دوست دارم ولی واقعیتش رو نمی‌دونم.
دیروز توی شهر کتاب از اون بشقابا دیدم که روشون لاما داشت و یهو از ذهنم گذشت که برای کاف بگیرمش که کنار اون کاسه‌ها، یه بشقابش‌م داشته باشه که واقعیت خورد تو صورتم: کاف احتمالا چند ماه دیگه از ایران می‌ره و ظرف سرامیکی به دردش نمی‌خوره که بخوام براش بگیرم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

موزیک داریوش راهی برای رسیدن به موفقیت فردی rensLit delsa2.rozblog.com دانلودستان دانلود سرا